مارکسيزم و مسئله ملی

Persian translation of Marxism and the National Question by Alan Woods and Ted Grant (February 25th, 2000)

آلن وود و تد گرانت

ترجمه و تلخیص: سارا قاضی

مقدمه

مسئله ملی که همان ستم ملی و مشکلات اقليتهای ملی است و در واقع خصلت نظام سرمايه داری را از بدو حياتش تا کنون نشان ميدهد، هميشه از جمله مسايل مرکزی در مارکسيزم بوده است. لنين بويژه در نوشته هايش به اين مسئله مهم زياد پرداخته و همواره ما را در رابطه با اين موضوع با اساسی سالم مجهز کرده است. در اينجا درست است که بگوييم که اگر بلشويک ها با مسئله ملی بدرستی برخورد نکرده بودند، چه بسا هرگز در سال 1917 به قدرت نميرسيدند.

دو مانع اساسی پيشرفت بشريت، يکی مالکيت خصوصی ابزار توليد و ديگری دولت ملی است. در حاليکه مورد اول به اندازه کافی برای همه روشن است، مورد دوم به علت اينکه به اندازه کافی مورد توجه قرار نگرفته، کاملاً روشن نيست. امروز، دوره ای که سرمايه داری روند سرازيری را بسوی سقوط طی ميکند و تضادهای اجتماعی و اقتصادی به ابعاد غيرقابل تحملی رسيده، مسئله ملی يک بار ديگر، اما با نتايجی اسفبار و آلوده به خون، مطرح گشته است. مسئله ملی، برخلاف نظر رفورميستها که مسئله ملی را مقوله کهنه شده در رابطه با پيشرفت های بشر ميپندارند، شکلی خونخوار و مسموم به خود گرفته که تمام ملت ها را به بازگشت به بربريت تهديد ميکند.

هيچ کشوری، نه حتی بزرگترين و قويترين کشور جهان، نميتواند از زير چکمه های خردکننده بازار جهانی سالم بيرون آيد. پديده گلوباليزاسيون که امروز از طرف بورژوازی مطرح گشته، 150 سال پيش بوسيله مارکس و انگلس پيش بينی شد. از زمان پايان جنگ جهانی دوم به اين طرف، بخصوص از حدود 20 سال پيش به اين طرف، تقسيم کار در سطح بين المللی شدت عظيمی يافته و تجارت جهانی رشد بسيار بزرگی کرده است، به درجه ای که حتی مارکس و انگلس هم نميتوانستند خواب آنرا ببينند. بافت اقتصادی جهان به حدی رسيده که هرگز در تاريخ سابقه نداشته و پيشرفته ترين رشد ممکن را تا کنون به خود ديده است و اين بدين معنی است که شرايط مادی برای سوسياليزم جهانی از حالا امکان پذير است.

کنترل اقتصاد جهانی در دست 200 شرکت بين المللی عظيم درآمده و تمرکز سرمايه به ابعادی گيج کننده رسيده است. هرروزه، 3/1 تریلیون دلار پول در سطح بانکهای بين المللی ردوبدل ميگردد و 70% اين معاملات بانکی بين شرکتهای چندمليتی انجام ميشود. هر روزه، مونوپل های بزرگ درگير نبردهای مرگباری با رقبای غول آسای خود بوده و سعی در از ميدان بدر کردن، آنها دارند. پولهای هنگفتی صرف اين کار شده و نتيجه آن تمرکز قدرت هر چه بيشتر در دست تعداد هر چه کمتری شرکت قرار دارد. رفتار آنها مانند آدمخورانی سيرنشدنی است که سبعانه همديگر را دريده و ميخورند تا به سود هر چه بيشتر و بيشتری دست يازند. در اين جشن آدمخواری، طبقه کارگر هميشه بازنده است. قبل از اينکه دو شرکت ادغام شود، ابتدا عده کثيری را بازخريد يا اخراج کرده، محل را تعطيل ميکنند و بدون کوچکترين حس پشيمانی نسبت به لطمه ای که به کارگران ميخورد، سود خود را بالا برده و بُن مديرعاملان را ميافزايند.

در اين زمينه، کتاب لنين «امپرياليزم، مرحله عالی سرمايه داری» حلقه نوينی را ارائه ميدهد. لنين در اين کتاب توضيح ميدهد که امپرياليزم، همان نظام سرمايه داری است، ولی در دوره حيات شرکتها و منوپولهای بزرگ. اما درجه منوپولی شدن شرکتها در زمان لنين در مقايسه با امروز، آنها را کوچک و بچگانه ميسازد. در سال 1999، تعداد شرکتهای چندمليتی به 5100 رسيد. علاوه براين، ارزش قراردادهای معاملاتی حدود 47% به نسبت سال 1998 بالا رفته و به بيشترين حد خود يعنی 798 ميليارد دلار رسيد. با مقادير هنگفتی از اين قبيل ميتوان قسمت اعظم مشکلات مردم را در سطح جهان، از قبيل فقر، بيسوادی و بيماری ريشه کن کرد. اما برای اين کار، نياز به يک نظام توليد منطقی وجود دارد که در آن نياز توده ها مافوق ابرـسود تعداد ناچيزی قرار گيرد.  قدرت عظيم اين شرکتهای چندمليتی که بطور فزاينده ای با دولت سرمايه داری جوش ميخورند، پديده ای را بوجود مياورد که جامعه شناس آمريکايی «رايت ـميلز» آنرا « بافت پيچيده صنايع نظامی» نام نهاد. اين پديده اکنون بشکلی بسيار کاملتر از زمانی ديگر در تاريخ، بر جهان غالب شده است.

در اينجا است که ما به تضاد چشم گيری برخورد ميکنيم. بورژوازی و خرده بورژوازی در بحثهای خود مطرح ميکنند که بر اساس گلوباليزاسيون (يا جهانی شده سرمايه) در واقع وجود دولت ديگر اهميت خود را از دست ميدهد. اين البته چيز تازه ای نيست. اين همان بحثی بود که کائوتسکی در دوره جنگ جهانی اول (تحت عنوان تئوری "ماورای امپرياليزم") مطرح کرد و در آن اينطور بحث نمود که در واقع پيشرفت منوپول نظام سرمايه داری و امپرياليزم، بتدريج تضادهای موجود در نظام سرمايه داری را از بين خواهد برد و با پيشرفت هرچه بيشتر نظام سرمايه داری، ديگر جنگ بکل برچيده ميشود، زيرا مانند جنگ با خود ميباشد. امروزه هم تئوريسين های رويزونيستی مانند «اريک هوبسبام» در انگستان، همين تئوری را دارند. اين استالينيست سابق که حالا بکل به جناح راست «حزب کارگر» پيوسته است، اين طور بحث ميکند که وجود دولت به يک دوره انتقالی در تاريخ انسان تعلق داشت که اکنون سپری شده است. اقتصادان بورژوازی هم در طول تاريخ، هميشه همين بحث را داشته اند. آنها در بحثهايشان صرفاً با انکار وجود تضادهای موروثی در نظام سرمايه داری، سعی کرده اند تا اين تضادها را از بين ببرند. با اين وجود، درست در همين زمان که بازار جهانی به نيروی غالب بر روی کره زمين تبديل شده است، دشمنی های ملی در همه جا بالا گرفته و خصلتی سبعانه پيدا کرده است و مسئله ملی تا حل شدنش خيلی فاصله داشته و در اين زمان خصلتی تند و مسموم دارد.

با رشد امپرياليزم و سرمايه داری منوپول، نظام سرمايه داری از ابعاد محدود مالکيت خصوصی و دولت ملی ـ که امروز تقريباً همان نقشی را بازی ميکند که پادشاهی های کوچک محلی و سرزمين های روزگار ماقبل نظام سرمايه داری کردند ـ بيرون آمده است. در دوران جنگ جهانی اول لنين نوشت که «امپرياليزم، مرحله عالی سرمايه داری است. در بيشتر کشورها، نظام سرمايه داری از محدوده دولت های ملی گذشته و رقابت را با منوپول جايگزين کرده و شرايط عينی را برای رسيدن به سوسياليزم آماده نموده است.» (لنين منتخب آثار، «انقلاب سوسياليستی و حق خودمختاری ملی»، ژانويه ـ فوريه 1916 ، جلد 22 ) هرکس که نتواند اين حقيقت ابتدايی را درک کند، قادر نخواهد بود تا مسئله ملی و از آن مهم تر اهميت آنرا در اين عصر درک کند.

کل تاريخ صد سال گذشته، تاريخ شورش های نيروهای مولد برعليه محدوده تنگ دولت ملی بوده است. از درون اين، اقتصادی جهانی و بهمراه آن بحران های جهانی و جنگهای جهانی بيرون ميايد. در نتيجه درست عکس نظر و تحليل پروفسور هوبسبام صدق ميکند. با توجه به بحران نظام سرمايه داری،  مسئله ملی تنها به کشورهايی که در گذشته مستعمره بودند، محدود نميشود. اين مسئله دارد حتی متوجه کشورهای پيشرفته سرمايه داری هم ميشود، حتی در کشورهايی که بنظر ميرسد که اين مسئله حل شده باشد. در بلژيک، يکی از کشورهای بسيار پيشرفته اروپا، اختلاف بين اقليتهای ملی «والون» و «فلميش» خصلت وحشيانه ای بخود گرفته که تحت شرايط خاصی ميتواند منجر به تقسيم بلژيک گردد. در قبرس، ما شاهد دشمنی ملی بين يونانی ها و ترک ها هستيم. اخيراً مسئله ملی در بالکان منجر به کشيدن اروپا به پای جنگ شده است.

در ايالات متحده آمريکا مسئله نژادپرستی برعليه سياهان و مردم اسپانيايی زبان مهاجر وجود دارد. در آلمان، فرانسه و ساير کشورهای اروپا ما شاهد تبعيض و حملات نژادپرستانه برعليه مهاجرين ميباشيم. در اتحاد جماهير شوروی سابق مسئله ملی به هرج و مرج های خونين جنگ و جنگ های داخلی در کشورهای آن بلوک، يکی بعد از ديگر، منتهی شده است. در انگلستان، جايی که نظام سرمايه داری بيش از هر کشور ديگری وجود داشته است، مسئله ملی هنوز حل نشده است و اين نه تنها شامل ايرلند شمالی ميشود، بلکه شامل «ويلز» و اسکاتلند هم ميشود. در اسپانيا ما با مسئله ملی «اوسکادی»، «کاتالونی» و «گاليسی» مطرح است. از تمام اينها غيرعادی تر و بعد از گذشت حدود صد سال از اتحاد ايتاليا اينستکه «اتحاديه شمالی» مطالبات ارتجاعی برای جدا شدن از ايتاليا جهت کسب خود مختاری برای شمال (يا پادانی) دارد. نتيجه ای که اجتناب ناپذير است. ما اگر در پی تغيير جامعه هستيم، آنگاه لازم و ضروری است که در مورد اين مسئله روشن باشيم و درست فکر کنيم.

قسمت اول: مسئله ملی از ديدگاه تاريخی

«در اروپای غربی، عصر مرحله شکل گيری ملل بورژوايی، بغير از هلند و انگلستان، با انقلاب بزرگ فرانسه آغاز شد و اساساً حدود يکصد سال بعد با شکل گيری امپراطوری آلمان اين مرحله کامل گرديد.» (لئون تروتسکی، تاريخ انقلاب روسيه، ص889)

بيشتر مردم فکر ميکنند که «دولت ملی» يک چيز طبيعی است و اگر با پوست و استخوان ما پيوند نخورده باشد، ولی به گذشته ای بسيار دور برميگردد، اما حقيقت اينستکه چيزی است که به نسبت تازه ايجاد شده و اگر واقعيت را بخواهيم، تنها 200 سال از عمر اين پديده ميگذرد. تنها مستثنی در اين مورد، کشور هلند است که در آن انقلاب بورژوايی در قرن شانزدهم از طريق يک جنگ آزاديبخش ملی برعليه اسپانيا صورت گرفت؛ ديگر انگلستان بود که به خاطر موقعيت جزاير پادشاهی اش، نظام سرمايه داری در آن زودتر از جاهای ديگر شکل گرفت (از اوائل قرن چهاردهم به بعد). قبل از اين، پديده ملت وجود نداشت و فقط قبايل دولت شهری و امپراطوری وجود داشت. از نظر علمی غلط است که موارد اخير را «ملت» ناميد، کاری که معمولاً انجام ميشود. يک نويسنده ملی گرا اهل ويلز، آن منطقه را «ملت ويلز » ميخواند، حتی در زمانی که به قبل از تهاجم رومی ها به انگلستان برميگردد. در آنزمان، مردم ويلز، مانند تمام مردمان ديگر، قبايلی بودند که در جايی که امروز انگلستان ناميده ميشود، زندگی ميکردند. اين عادت نويسندگان ملی گرا است که هميشه اين برداشت را بوجود مياورند که «ملت» آنهم ملت آنها هميشه وجود داشته است. اما حقيقت اينستکه دولت ملی از نظر تاريخی چيزی است که تدريجاً شکل گرفته و چيزی نيست که از اول هميشه وجود داشته و در آينده هم هميشه وجود نخواهد داشت.

در حقيقت دولت ملی، محصول  نظام سرمايه داری است و بوسيله بورژوازی برای ايجاد بازار ملی بوجود آمد. بورژوازی برای پيشبرد اهداف تجاری خود، مجبور بود که موانع موجود بر سر راهش را مانند مقررات محلی، ماليات محلی، ماليات راه ها، نوع پول مختلف و واحدهای اندازه گيری مختلف را برچيده و همه را يکسان کند.

بنابراين مسله ملی از ديدگاه تاريخی مربوط ميشود، به دوره انقلاب دموکراتيک بورژوايی. اگر به مسئله ملی بشکل اخص آن نگاه کنيم، به برنامه سوسياليستی ارتباطی پيدا نميکند، چون اين مسئله ميبايستی بوسيله بورژوازی در زمان مبارزه اش با فئوداليزم حل ميشد. مسئله ملی در زمان خودش، رشدی انقلابی و حرکتی مترقی بود و در آن روزگار، آسان و در صلح و صفا کسب نشد، بلکه برايش مبارزه گرديد. اولين ملت اروپايی واقعی  هلند بود که در قرن شانزدهم در پی انقلاب بورژوايی به يک جنگ آزاديبخش ملی برعليه امپراطوری اسپانيا انجاميد. در ايالات متحده آمريکا بر پايه يک جنگ انقلابی برای رهايی ملی در قرن هجدهم رخ داد و با جنگ خونين داخلی دهه 1860 تحکيم پذيرفت. ايتاليا نيز از طريق جنگ برای استقلال ملی بوجود آمد. اتحاد شدن آلمان ـيک حرکت مترقی در آن زمان ـبوسيله «يونکر بيسمارک» و با حرکتی کاملاً ارتجاعی صورت پذيرفت که بر پايه جنگ و سياست «خون و آهن» قرار داشت.

انقلاب فرانسه

تأسيس دولت های ملی به شکلی که ما امروز ميشناسيم در اروپا (به غير از هلند وانگلستان) ارتباط مستقيم با انقلاب فرانسه دارد. تا آن زمان مفهوم دولت ملی و پادشاهی يکی بود و ملت در شمار ملک حاکم مقتدر بشمار ميامد. اين نظام کهنه که از دوران فئوداليزم مستقيماً به ارث رسيده بود، با شرايط جديدی که ظهور بورژوازی بوجود آورده بود، در تناقض قرار ميگرفت. بورژوازی برای اينکه بتواند قدرت را تسخير کند، مجبور بود تا خود را نماينده مردم، يعنی ملت، معرفی کند. همانطوريکه روبسپيير گفت، «در دولتهای اشرافيت کلمه «پاتری» (ملت) معنی ندارد، مگر برای خانواده های اشرافيت که قدرت را تسخير کرده اند. تنها در دموکراسی است که کشور از مجموعه افرادی که ملت را ميسازند، درست ميشود.» (اِ اچ کار، انقلاب بلشويکها، جلد اول، ص 414).

اصل اول انقلاب فرانسه مرکزيت سخت و انعطاف ناپذيرش بود. اين اصل پيش شرط لازم برای موفقيت در مبارزه مرگ و زندگی برعليه رژيم کهن بود که از طرف کل اروپا حمايت ميشد. تحت شعار «جمهوری، واحد و تقسيم نشدنی» انقلاب، فرانسه را برای اولين بار به يک ملت  تبديل کرد و تمام اختلافات قومی را بين بريتانيايی ها، نورمن ها و پرونچال ها به کناری گذاشت. در غير اين صورت، تنها آلترناتيو، تجزيه شدن و مرگ خود انقلاب بود. در مرحله اول اين انقلاب، پيروزی مردم انقلابی برعليه فئودال ها مسئله اصلی و اميدبخش به ساير نيروهای مترقی و انقلابی در بقيه جهان بود. در مرحله بعدی ارتش انقلابی فرانسه مجبور شد تا به قدرت های بزرگ انگلستان و تزار روسيه که برای نابودی انقلاب کمر بسته بودند،  حمله کرده و تمام جهان را در برابر قدرت انقلابی ملت مسلح به تحسين و تعجب وادارد.

ارتش انقلابی روحيه شورش را به تمام جهان انتقال داد. در مراحل بعدی، ارتش «کنوانسيون فرانسه» از نظر مردم بقيه اروپا، ارتش رهايی بخش بشمار ميامد و در بقيه اروپا هم مانند فرانسه، نيروهای انقلابی تنها با حمايت مردم، ميتوانستند در مبارزه با نظام قديم موفق شوند. اين يک جنگ انقلابی و در نوع خود در تاريخ بی نظير بود. در مستعمرات فرانسه، برده داری برچيده شد. پيام انقلابی «بيانيه حقوق بشر» در همه جا خبر پايان ستم فئودالها و سلطنت طلبان را ميداد.

ديويد تامسون در کتابش «اروپا بعد از ناپلئون» مينويسد: «فرانسويان از داخل پشتيبانی ميشدند، به حدی که حتی خرابی هايی که به بار مياورند هم مورد استقبال قرار ميگرفت تا اينکه مردم متوجه شدند که برای آنها فرقی بين سروران فرانسوی با حاکمان رژيم قبلی وجود ندارد. آنگاه عقايد داشتن «دولت خودمختار» مطرح گرديد. انقلابيون فرانسوی آگاهانه عقايد ليبراليزم را پخش ميکردند، ولی همزمان باعث ايجاد عقايد ملی گرايی (ناسيوناليزم) هم ميشدند.

با رسيدن به انتهای انقلاب فرانسه و در آغاز کهنه شدن آن بود که ديکتاتوری ناپلئون بناپارت را بوجود آورد؛ درست مانند رو به زوال رفتن دولت کارگری روسيه که منجر به ديکتاتوری بناپارتيست پرولتری بوسيله استالين گرديد. تمام شعارهای دموکراتيک اوايل انقلاب، تبديل به خواسته های جاه طلبانه ناپلئون گرديد. اما با وجود شکل تخريب شده انقلاب، انقلاب فرانسه الهام بخش مناطق ديگر اروپا از جمله آلمان و ايتاليا شد.

تامسون در همان کتاب همچنين آورده است که «ناپلئون با از بين بردن فئوداليزم در مناطق جنوبی اروپا، در واقع باعث آوردن انقلاب در آن کشورها، بخصوص آلمان و ايتاليا گشت. در نتيجه آن، فئوداليزم به عنوان نظامی که بر دهقانان سلطه داشت و فئوداليزم از نظر نظام اقتصادی که شامل باج گرفتن از دهقانان بود، ريشه کن گرديد. اگر چه برای دهقانان اين آزادی بدون پرداخت غرامت و تحمل زيان های ديگر نبود. به هيچ گونه مطالبات کليسا هم اجازه داده نشد که بر سر راه اين بازسازماندهی قرار گيرد. طبقه متوسط و دهقانان هم مانند اشراف، همگی مسئوليت داشتند که بطور مساوی به دولت ماليات پرداخت کنند. نظام باجگيری و ماليات تا حدودی منصفانه و کارا بود. ماليات های محلی جمع و اليگارشی شهرها منقضی گرديد. فرصت پيشرفت استعدادها باز شد. در دوره ناپلئون باد مدرنيزم بر اروپا وزيد. حملات وحشيانه او برای تبديل ساير سرزمين ها به قمرهای خود، موفقيت آميز درآمد، بخصوص در زمينه از بين بردن مقررات  و امتيازاتی که از تقسيم بندی های سابق باقی مانده بود. بيشتر چيزهايی که او از بين برد، غيرقابل بازيابی بود»

تهاجم فرانسه به ساير مناطق اروپا بی شک باعث ايجاد اپوزيسيونی شد که بشکل جنگهای آزاديبخش ملی ظاهر گرديد و در پی خود، سلطه فرانسه را بر آن مناطق از بين برد. در پروس همه ملت قيام کرده و «فردريک ويليام سوم» را وادار به جنگ با ناپلئون کردند. از هرج و مرج جنگهای خونين ناپلئونی، بيشتر دولت های امروز اروپا شکل گرفت.

مسئله ملی بعد از 1848

سال 1848، نقطه عطفی برای مسئله ملی در اروپا بود. در ميان شعله های انقلاب، مردم آلمان، چک، لهستان، ايتاليا و «ماگيار» که از ستم ملی رنج ميبردند، به قيام برخاستند. اگر انقلاب پيروز ميشد، راه برای حل مسئله ملی در آلمان و ساير جاها به طريقی بسيار دموکراتيک باز ميشد. اما همانطوريکه مارکس و انگلس توضيح دادند، انقلاب 1848 بوسيله بورژوازی ضدانقلاب شکست خورد. شکست انقلاب به معنای آن بود که مسئله ملی ميبايستی از راه های ديگر حل ميشد.

برای آلمان حل مسئله ملی را در يک کلمه ميتوانستی خلاصه کنی : اتحاد.

بعد از شکست انقلاب 1848، آن کشور همواره تجزيه شده باقی ماند. اين امر مانع پيشرفت آزاد نظام سرمايه داری در آلمان شد ـو در نتيجه مانع رشد طبقه کارگر. بنابراين اتحاد (unification) يک مطالبه مترقی بود. اما آنچه که اهميت مرکزی داشت، اين بود که چه کسی آلمان را متحد خواهد کرد و از چه طريقی. مارکس اميدوار بود که اين حرکت از پايين صورت پذيرد ـيعنی طبقه کارگر اين کار را از طريق انقلاب انجام دهد. اما عاقبت بوسيله «يونکر بيسمارک» پروسی و به روش ارتجاعی انجام گرفت.

راه اصلی رسيدن به اين اتحاد،  جنگ بود. در سال 1864، اتريش و پروس با هم ديگر دانمارک را شکست دادند. دانمارک دراين جنگ استان «اشلسويگ ـ هولستاين» را از دست داده و در آخر اين استان در سال 1864 از آنِ آلمان گرديد. بيسمارک که با اين مانور خود توانسته بود فرانسه را دور نگهدارد، در آنزمان با ايتاليا، برعليه اتريش متحد شد. وقتی اتريش در سال 1866 در جنگ «کونيگ گرتز» شکست خورد، سلطه پروس بر آلمان تضمين گرديد. در اين مورد، ملاحظه ميشود که اتحاد آلمان با روش های ارتجاعی وبوسيله دخالت ميليتاريزم پروس تقويت گشته و رژيم بناپارتيزم بيسمارک، نطفه جنگ های تازه ای را در اروپا ريخت. بنابراين برای طبقه کارگر، طريقی که مسئله ملی حل ميگردد، يعنی به وسيله چه طبقه ای و برای منافع کی، سئوال بی اهميتی نيست.

پس ملاحظه ميشود که وقتی مسئله ملی مطرح ميگردد، بی جا نيست چنانچه سئوال شود برای منافع چه طبقه ای است و صرفاً به تشويق ملی گرايان بورژوا و خرده بورژوا نپرداخت، حتی زمانيکه آنها به عملی دست ميزنند که در نفس خودش مترقی است، بلکه در تمام شرايط بايد موضع طبقاتی گرفته شود.

از نظرعينی اتحاد آلمان البته يک حرکت مترقی بشمار ميايد و مارکس و انگلس هم از آن حمايت کردند. اما اين به هيچوجه به اين معنی نيست که سوسياليست های آلمان ميبايستی از بيسمارک حمايت ميکردند. مارکس و انگلس دراين مقطع مجبور بودند از اتحاد آلمان حمايت کنند، چون به اتحاد طبقه کارگر آلمان سرعت ميبخشيد. به همين دليل در 25 ژوئيه 1866، انگلس به مارکس نوشت: «اين يک خوبی دارد و آن اينستکه وضعيت را ساده ميکند؛ کار انقلاب را آسانتر ميسازد و ديگر مکافات درگيری با سرمايه های کوچک منطقه ای از بين ميرود و در هر صورت به کار سرعت ميبخشد.... تمام اين دولت های کوچک از بين رفته و تآثيرات نامطلوب آنها زدوده شده و احزاب به جای محلی، عاقبت واقعاً ملی و سراسری ميشوند

«در نتيجه به عقيده من، ما تنها کاری که ميتوانيم بکنيم اينستکه حقيقت را بپذيريم و دنبال توجيه آن نباشيم و از آن تا حد ممکن برای دادن امکانات بيشتر به پرولتاريای آلمان در جهت ساختن سازمان ملی و سراسريش استفاده کنيم: سازمان هايی اکنون به هر حال بايد ايجاد شود.»

اتحاد ايتاليا

ايتاليا هم وضعيتی نظير آلمان را داشت. در اواخر دهه 1850، با تمام کوششهايی که برای اتحادش صورت گرفت، ايتاليا هنوز تجزيه شده و زير سلطه اتريش بود. علاوه براين، چند دولت کوچک ديگر، از جمله پادشاهی «بوربن» که بر دو سيسيلی (يعنی جنوب ايتاليا و سيسيلی) حاکم بود، در پناه ارتش اتريش دفاع ميشد. ارتش اتريش آماده برای سرکوب هرگونه انقلاب بود. دولت هايی که تحت کنترل پاپ اعظم قرار داشت، از طرف فرانسه «حمايت» ميشد. تنها «ساردينيا» آزاد بود که حاکم سياستمداری به نام «کنت کاوور» داشت. پادشاه محافظه کار حاکم توانست تدريجاً سرزمين خود را بسط داده و اتريشی ها را از مناطقی که بدست مياورد، بيرون براند.

پا به پای رشد اپوزيسيون سلطنت طلب حاکم، جنبش ملی گرای راديکال و انقلابی که مخلوطی از جمهوريخواهان، دموکراتها و سوسياليستها را در برميگرفت نيز رشد نمود. اين نيروها در تمام دولت های ايتاليا و درتبعيد بسر ميبردند. کاوور در سال 1855، با بريتانيا و فرانسه برعليه روسيه همدست شد و بعد برای مقابله با اتريش، در مقابل قول مخفيانه تحويل سرزمين هايی مانند «نيس» و «ساووی» به فرانسه، خواهان حمايت ناپلئون سوم شد. جنگ در سال 1859، درگرفت و آغازی بود برای اتحاد ايتاليا.  در تمام دولت های ايتاليا که تحت حکمرانی اشراف و پاپ اعظم بودند، قيام شد. در «سولفرنيو» اتريش شکست خورد و همين اتحاد تمام ايتاليا را حتمی نمود. اما اين اتحاد به نفع لويی نباپارت نبود و در نتيجه، دستور عقب نشينی به سربازان را داد و در پی اين عقب نشينی، مردم آن منطقه (که پيت مونت نام داشت) و انقلابيون در مقابل سربازان اتريش بی پناه باقی ماندند.

عاقبت جنگ آزاديبخش ايتاليا با قيام مردم سيسيلی که از حمايت 1000 تن از مردان محقق معروف «گاريبالدی» برخوردار بودند، به ثمر رسيد. بعد از پيروزی در سيسيلی نيروی شورشی گاريبالدی جنوب ايتاليا را اشغال کرده و وارد «ناپل» شدند. به اين ترتيب اتحاد ايتاليا از راه انقلابی و از پايين کسب گرديد. اما اين اتحاد نيمه کاره باقی ماند. زيرا حکمران ارتجاعی «پيت مونت» به ناپل لشکر کشيد. ولی گاريبالدی به جای جنگ، دروازه را به روی او گشود. به اين ترتيب، «ويکتور امانوئل» شاه ايتاليا شده و در کشور، به جای جمهوری، سلطنت مشروطه حاکم گرديد.

عليرغم اينهمه، سرزمين های ايتاليا متحد شد (به غير از ونيس) که تحت سلطه اتريش باقی ماند). در سال 1866، ايتاليا با پروس برعليه اتريش جنگيد و ونيس را بدست آورد و عاقبت در سال 1871، در جنگ فرانسه با پروس، فرانسه از ايتاليا بيرون رفت و اتحاد کامل شکل گرفت.

در نيمه دوم قرن نوزدهم مسئله ملی در اروپای غربی بطور کلی حل شده بود. بعد از اينکه آلمان و ايتاليا هر کدام اتحاد ملی خود را بدست آورده بودند و بعد از 1871، مسئله ملی تنها در اروپای شرقی باقی مانده بود، خصوصاً در بالکان که شکل شورشی پيدا کرده بود. در بالکان مسئله ملی در مبارزه با تمايلات جاه طلبانه غاصبان روسی، ترک، مجاری و آلمانی دامن زده شد؛ چيزی که لاجرم پايه های جنگ جهانی اول را گذاشت. پس ملاحظه ميکنيم که از حدود 1789 تا 1871 مسئله ملی مطالبه ای مترقی بشمار ميرفت. حتی در مورد آلمان که بوسيله بيسمارک انجام گرفت، از ديد مارکس و انگلس رشدی مترقی بشمار ميامد. اما از نيمه دوم قرن نوزدهم، نيروهای مولد در نظام سرمايه داری، نقداً شروع به رشدی فراتر از ابعاد محدود و تنگ دولت کرده بودند. اين امر منتهی به رشد امپرياليزم و گرايشات اجتناب ناپدير قدرت های بزرگ به جنگ گرديد. جنگ های بالکان در سال های 1912 و 1913، شکل گيری دولت های ملی  را در جنوب شرقی اروپا رقم زد. جنگ جهانی اول و قرارداد ورسای(که اتفاقاً تحت شعار «حق ملت ها در داشتن استقلال ملی» آماده شده بود)، امپرطوری مجارستان را سرنگون و به لهستان استقلال ملی بخشيد و به اين ترتيب، مسئله ملی تمام اروپا حل شد.

مارکس و انگلس و مسئله ملی

مسئله ملی تاريخچه درازی در تئوری های مارکسيستی دارد. ما نقدآً ميتوانيم در نوشته های مارکس و انگلس به تذکرات جالب و با نفوذی در زمينه مسئله ملی برخورد کنيم. لنين نيز برای تهيه تئوری کلاسيک خود در زمينه مليت ها، اساس را همين نوشته ها قرار داد. برای مثال، مارکس به تجزيه و تحليل مفصل در زمينه مسئله لهستان و ايرلند دست زد. اين دو مسئله در قرن نوزدهم تمام توجه طبقه کارگر اروپا را به خود جلب کرده بود. جالب است که ببينيم که مارکس که به اين مسئله بطور ديالکتيکی برخورد کرده بود، موضع خود را در هر دو مورد تغيير داد.

تفاوت بين يک ديدگاه ديالکتيکی انقلابی با طرز تفکر تخيلی را به طور چشمگيری در مناظره ای که در زمينه مسئله ملی  بين مارکس و پرودون در بين الملل اول برگزار شد، ميتوان ديد. پرودون که يک سوسياليست و يک آنارشيست پيشروی فرانسوی بود، مسئله ملی را رد ميکرد. در طول حيات جنبش، هميشه فرقه گرايانی وجود داشته اند که مبارزه طبقاتی را در چارچوبی تخيلی ديده اند. آنها از واقعيات کنکرت حرکت نميکنند، بلکه از تخيلات بی جان دنيای ذهنی خود شروع ميکنند. به عقيده پرودونيست های «شورای عمومی» بين الملل اول، مبارزات لهستانی ها، ايتاليايی ها و ايرلندی ها برای رهايی ملی، مسئله ای بی اهميت بود. تنها چيزی که لازم بود، يک انقلاب در فرانسه بود تا همه چيز را درست کند. به همين خاطر همه بايد صبر ميکردند. اما مردمی که تحت ستم هستند، نميتوانند صبر کنند و صبر هم نخواهند کرد. در سال 1866،  در نامه ای که مارکس به انگلس نوشت، «باند پرودونيست» های پاريس را محکوم کرد، زيرا که «اعلام کرده بودند که وجود مليت ها را عبث شمرده و به بيسمارک و گاريبالدی حمله کردند. تاکتيک های آنها برای پليميک برعليه شوونيزم مفيد و قابل توضيح است. اما وقتی تمام آنهايی که پرودون را قبول دارند (و اين شامل دوستان خوب ما در اينجا، لافارگ و لونگه هم ميشود)، فکر ميکنند که تمام اروپا بايد آرام و ساکت بنشينند و منتظر آقايان در فرانسه شوند تا فقر و جهل را از بين ببرند، آنوقت است که مسخره ميشود.» (مارکس و انگلس، منتخب نامه ها، نامه 7 ژوئن 1866).

در هر صورت، با وجود اينکه مارکس و انگلس در برابر پرودونيست ها به مسئله ملی اهميت ميدادند، اما در برابر مسئله طبقه کارگر، برای آن اهميت کمتری قائل بودند، به عبارت ديگر، آنها به مسئله ملی از ديدگاه و موضع طبقه کارگر و انقلاب سوسياليستی نگاه ميکردند.

مسئله لهستان

مارکس هم مانند لنين، بر روی مسئله ملی موضع انعطاف پذيری داشت و هميشه با آن از موضع منافع عمومی پرولتاريا و انقلاب بين المللی برخورد ميکرد. در يک مرحله، در دهه های 1840، 1850  و 1860  مارکس نه تنها از حق خودمختاری لهستان دفاع کرد، بلکه مستقيماً از استقلال آن هم دفاع نمود. او اين موضع را عليرغم اين حقيقت گرفت که در آنزمان رهبری جنبش استقلال طلبی در لهستان را اشراف ارتجاعی لهستان داشتند.

انگلس در يکی از آخرين آثارش به نام «سياست های خارجی تزار روسيه» اشاره ميکند که مردم لهستان در مبارزات قهرمانانه اشان برعليه تزار روسيه، چندين بار باعث نجات انقلاب در بقيه اروپا شدند. مانند سال های 1892ـ 1894 که لهستان از روسيه شکست خورد، ولی انقلاب فرانسه را نجات داد. اما در مورد مسئله لهستان، روی ديگر سکه هم وجود دارد. در منتخب آثار نامبرده آمده است: «اولاً لهستان کاملاً فاقد سازماندهی بود و جمهوری اشراف بر اساس چپاول و ستم بر دهقانان پايه ريزی شده و دارای آنچنان قانون اساسی ای بود که هر گونه عمل ملی را غيرممکن مينمود و در نتيجه کشور را طعمه آسانی برای همسايگانش ميساخت. بقول خود لهستانی ها، از اول قرن تا کنون، تنها بر اساس بی نظمی و نداشتن سازماندهی باقی مانده ...و اغلب تحت اشغال لشگريان خارجی بود که از آن برای خوردن و آشاميدنشان استفاده ميکردند و خيلی از مواقع فراموش ميکردند که پول آنچه که استفاده کرده اند را بدهند.»

در طول قرن نوزدهم، مسئله لهستان جای مرکزی را در سياست اروپا داشت و بر جنبش طبقه کارگرعميقاً تأثير گذاشت. در ژانويه سال 1863، لهستانی ها به شورش برخاستند. اين قيام سراسر لهستان را فراگرفت و به تشکيل يک دولت ملی منتهی گرديد. اما رهبری اين قيام در دست اشراف رده پايين بود که قابليت برانگيختن توده مردم را برای شرکت در شورش نداشتند. وقتی قدرت بدست زمينداران بزرگ افتاد، آنان به اميد دخالت ديپلماتيک فرانسه و بريتانيا، با تزار در بستن قراردادی به توافق رسيدند، ولی تزار اين قرارداد را خيلی زود شکست. جنبش بوسيله روس ها شکست خورد. طبيعتاً انگلستان و فرانسه کوچکترين قدمی برنداشتند. اما شورش مردم لهستان، همدردی و همبستگی کارگران اروپا را برانگيخت. بين الملل اول در سال 1863، مستقيماً در نتيجه ابداعش به منظور کمک رسانی به جنبش لهستانی ها بوجود آمد. انگلس اشاره کرد که تنها اميد برای شورش لهستانی ها، طبقه کارگر اروپا است. او در نامه خود به مارکس در 11 ژوئن 1863، نوشت که «اگر آنها مقاومت کنند، چه بسا بتوانند در جنبش عمومی اروپا سهيم شوند و به اين ترتيب، قيام خود را محفوظ دارند. از طرف ديگر، اگر اوضاع خراب شود، لهستان برای 10 سال کارش تمام است ـاينگونه قيام، قدرت مبارزه توده ها را برای سال ها به عقب ميبرد.(همانجا ص 150)

در آنزمان موضع مارکس در رابطه با مسئله لهستان، از روی استراتژی انقلابی کلی او برای انقلاب جهانی تعيين ميشد. در آنزمان، تزار روسيه دشمن اصلی طبقه کارگر و دموکراسی بودـ يک نيروی ارتجاعی غول آسا در اروپا، بخصوص در آلمان، از آنجاييکه در روسيه، هنوز طبقه کارگری وجود نداشت، امکان انقلاب هم در آن کشور به اين زودی ها نميرفت. همانطوريکه بعدا لنين هم گفت: «روسيه هنوز خاموش بود و لهستان در حال خروش» (حق خودمختاری ملت ها، فوريه تا مه 1914، جلد پنجم). در نتيجه، مارکس از استقلال لهستان به عنوان حربه برعليه دشمن اصلی، تزار روسيه، حمايت کرد. اما بعداً حدود سال 1851 مارکس نسبت به احتمال قيامی که رهبری آن را اشراف لهستان داشتند، بدبين شد.

از اينجا است که ميبايد بر همه کاملاً روشن باشد که برای مارکس و لنين، خودمختاری و مسئله ملی نسبت به مبارزه طبقاتی و احتمال انقلاب پرولتری در درجه دوم اهميت قرار داشت. برای مارکسيست ها هرگز حمايت بی چون و چرا کردن از هر گونه جنبش خودمختاری، يک وظيفه نبوده است. همان مارکسی که در ابتدا از استقلال لهستان حمايت کرد، بطور راديکال مخالف استقلال چک ها و به اصطلاح جنبش های آزاديبخش بالکان در نيمه دوم قرن نوزدهم بود. اين دو موضع که در ظاهر با هم متناقض هستند، در واقع از همان موضع اصلی انقلابی برميخيزند. مارکس درک ميکرد که در حاليکه پيروزی لهستانی ها شکستی برای تزار روس به حساب ميامد و ميتوانست از خود تأثيرات انقلابی به جا بگذارد، جنبش ملی «اسلاو جنوبی» سياست گسترش تزار روسيه در منطقه بالکان بود. در تاريخ زياد اتفاق افتاده است که ملت های کوچک برای تغيير کوچکی جهت مانورهای قدرت بزرگ ارتجاعی بکار رفته اند. کسی که نتواند در مورد مسئله ملی، اين طرف سکه را هم ببيند، لاجرم در تله ارتجاع ميافتد.

انگلس در اواخر عمر با دور انديشی فوق العاده ای که داشت، پيش بينی کرد که قيام های انقلابی در روسيه رخ خواهد داد: «و ما در اينجا به اصل موضوع ميرسيم. پيشرفت داخلی روسيه از سال 1865 تا کنون که به وسيله خود حکومت به آن عمق بخشيده شده است، کار خود را انجام داده است. انقلاب اجتماعی مبارزات بزرگی را بوجود آورده است. روسيه هر روز، بيشتر و بيشتر غربی شده است: کارخانجات مدرن، ماشين های بخار، راه آهن، تغيير کليه مقادير پرداختی به شکل پول و بهمراه آن نابودی اساس قديم جامعه، همه از جمله پيشرفت هايی هستند که بسرعت در حال رخ دادن ميباشند. به همين نسبت هم حکومت استبدادی تزاری، با شکل تازه جامعه ناهماهنگی پيدا ميکند. احزاب اپوزيسيون ـ مشروطه و انقلابی ـ در حال شکل گيری هستند و حکومت تنها به زور خشونت ميتواند بر آنها غالب گردد. ديپلماسی روسی با وحشت تمام منتظر روزی است که مردم روسيه مطالبه گوش شنوا را داشته و در آنزمان رسيدگی به  امور داخلی اشان برای آنها هيچ وقتی باقی نميگذارد (وآنها تمايلی هم نخواهند داشت) که بدنبال ندانم کاری هايی مانند تسخير کنستانتينوپل يا هند بود و يا بخواهند بر جهان آقايی کنند. انقلاب 1848 که در جبهه لهستان متوقف شد، امروز درِ خانه روسيه را ميزند و اکنون در ميان متحدين فراوانش، انتظار لحظه مناسبی کشيده ميشود که  همه درها را به رويش باز کنند.» (همانجا، جلد 27، ص 45).

عجب نوشته فوق العاده ای! انگلس در سال 1890ـ 15 سال پيش از اولين انقلاب روسيه و 27 سال قبل از انقلاب اکتبرـ داشت اين حوادث بزرگ را پيش بينی ميکرد و بين سرنوشت مسئله ملی در اروپا و انقلاب روسيه پيوند بوجود مياورد. حوادث نشان داد که انگلس درست ميگفت. همانطوريکه لنين بعداً توضيح داد، از 1880 به بعد شعار استقلال لهستان، ديگر يک شعار مناسب نبود، زيرا که پيشرفت طبقه کارگر در روسيه، خود امکان انقلاب را در آن کشور بوجود آورد.

جنگ فرانسه و پروس

بين الملل اول تحت نفوذ مارکس و انگلس، در رابطه با مسائل بنيانی موضعی اساساً بين المللی گرفت. موضع بين الملل اول صرفاً در تئوری نبود، بلکه جنبه عملی هم داشت. برای مثال، در طول اعتصاب در يک کشور، اعضای بين الملل اول به تحريک و توضيح مسائل در ساير کشورها پرداخته و مانع ضربه بيگانه ميشدند.

همانطوريکه ما نقداً ديده ايم، در نيمه اول قرن نوزدهم، يکی از مسائل مرکزی که در مقابل طبقه کارگر قرار گرفته بود، مسئله اتحاد آلمان بود. مارکس و انگلس مجبور بودند از اتحاد آلمان پشتيبانی همراه با نقد بکنند، با وجود اينکه اين عمل که بطور عينی حرکتی مترقی بشمار ميامد، بوسيله روش های ارتجاعی بيسمارک، بدست آمده بود. اما اين پشتيبانی به هيچ وجه به معنای تسليم شدن به بيسمارک يا رها کردن موضع طبقاتی اشان نبود. بين الملل اول در ابتدا، جنگ فرانسه و پروس را در سال 1870-71  يک مبارزه دفاعی برای آلمان بشمار مياورد. اين موضع بی شک کاملاً صحيح بود. رژيم بنارپارتيست ناپلئون سوم قصد داشت تا با استفاده از زور، مانع اتحاد آلمان گردد. اما محاسبات او غلط از آب در آمد. ارتش پروس ميان نيروهای دموراليزه شده فرانسوی رفته و مانند کارد داغی که کره را از وسط به دو نيم کند، آنان را متلاشی کرد.

جنگ فرانسه و پروس، نمونه خوبی از موضع انعطاف پذير و انقلابی مارکس بر روی مسئله ملی است. او در مرحله اول جنگ، از پروس پشتيبانی همراه با نقد ميکرد و آن، زمانی بود که پروس موضعی فقط دفاعی داشت. در اين زمان، موضع مارکس از روی احساسات تعيين نميشد، بلکه تنها بر اساس منافع پرولتاريا و انقلاب بين المللی تعيين ميگرديد. از يک طرف پيروزی پروس، اتحاد آلمان را در پی داشت ـکه از نظر تاريخی حرکتی مترقی بود. از طرف ديگر، شکست فرانسه، به معنای سقوط رژيم بناپارتيست لويی بناپارت بوده و چشم انداز پيشرفت های انقلابی را در فرانسه باز ميکرد. اين پيروزی همچنين شکستی برای موقعيت تزاريزم روسيه بود که خود را بر پايه حکومت بناپارتيست پاريس قرار داده بود، به اين اميد که حکومت فرانسه بتواند آلمان را ضعيف و تجزيه شده نگهدارد. به اين دليل بود که مارکس در ابتدا از پروس در جنگ حمايت کرد، حتی اگر پيروزی پروس منجر به قدرت گرفتن بيسمارک ميشد ـلااقل برای يک مدتی.

در ادامه جنگ، مارکس موضع خود را در رابطه با پروس تغيير داد. وقتی حکومت لويی بناپارت (در اکتبر 1870) سرنگون شد و در فرانسه جمهوری اعلام گرديد، خصلت جنگ در رابطه با پروس، از جنگ برای رهايی ملی به کمپين خشونت بار برعليه مردم فرانسه تغيير کرد. در اين زمان، ديگر خصلت مترقی نداشت و بنابراين، مارکس آنرا محکوم کرد. به اين ترتيب، حمله پروس به فرانسه خصلتی کاملاً ارتجاعی داشت، حتی اگر تحت لوای حرکتی مترقی، مثل اتحاد آلمان صورت ميگرفت و صرفاً باعث ايجاد نفرت بين مردم فرانسه و آلمان شد که بعد در سال های بين 1914  تا 1918  زمينه را برای کشتار و قلع و قمع امپرياليستی آماده ساخت.

شکست ارتش فرانسه فوراً به انقلاب در آن کشور و جريان پر افتخار "کمون پاريس" منجر گرديد. مارکس در ابتدا به کارگران پاريس نصيحت کرد که قدری صبر کنند، اما وقتی آنها دست به اقدام زدند، او نيز بلافاصله موضع دفاع از کمون پاريس را گرفت. در اين مرحله خصلت جنگ تغيير کرده بود. برای مارکس مسئله ملی هميشه در درجه دوم اهميت در مقابل مبارزه طبقاتی قرار داشت. صحت اين موضع را ما در رفتار طبقه حاکم ميبينيم. طبقه حاکم کشورها در جنگ، عليرغم تمام دشمنی های ملی بين اشان، هميشه برای سرکوب طبقه کارگر با هم متحد ميشوند. در نتيجه، ژنرال های پروس، در حاليکه نيروهای ارتجاع در ورسای به پاريس حمله کرده و کموناردها را قلع وقمع ميکردند، به کناری ايستاده و نظاره ميکردند.

مارکس بر سر مسئله ايرلند

در مورد ايرلند نيز مانند لهستان، مارکس موضع خود را بالاخص از زاويه انقلابی تعيين کرد. مارکس در حاليکه با مردم تحت ستم ايرلند همدردی ميکرد، رهبران ملی گرای بورژوا و خرده بورژوا را بيرحمانه به باد انتقاد ميگرفت. مارکس و انگلس از ابتدا توضيح دادند که رهايی ملی ايرلند، پيوندی جدا نشدنی با مسئله رهايی اجتماعی، بويژه با يک راه حل انقلابی برای مسئله زمين دارد. اين تحليل دورانديشانه بر روی مسئله مبارزه برای آزادی ملی، بطور کلی و نه فقط برای ايرلند صحت دارد.

انگلس در نامه ای به تاريخ 26 ژوئن 1882 به "ادوارد برنشتاين" نوشت که جنبش ايرلند در دو جهت پيش ميرود: جنبش راديکال دهقانان که به عمل مستقيم و خودانگيخته کشيده شده و در درون يک دموکراسی انقلابی، تجلی سياسی يافته و ديگری «اپوزيسيون ليبرال ـملی بورژوای شهری». اين دو مورد در جنبش دهقانی در تمام ادوار صادق است و تنها تا يافتن رهبری در مراکز شهری پيش ميرود. در شرايط امروز، اين رهبری يا بدست بورژوازی است و يا پرولتاريا. اما بورژوازی در طول تاريخ بی لياقتی کامل خود را در حل مسائل اساسی ای که در جلوی پای انقلاب بورژواـ دموکراتيک گذاشته شده بود، نشان داده است ـکه شامل مسئله استقلال ملی هم ميشود. ايرلند نمونه کلاسيک آن است.

در بطن موضع مارکس و انگلس چشم انداز يک فدراسيون داوطلب شامل ايرلند، انگلستان، اسکاتلند، و ويلز بود. اين چشم انداز هميشه با چشم انداز تصرف قدرت بدست کارگران پيوند خورده بود. در اين صورت، دفاع بی چون و چرا از اتحاديه طبقه کارگر در دستور کار قرار ميگرفت. بنابراين، «مردم ايرلند بايد بطور خودانگيخته بجگند و در ارتباط نزديک با طبقه کارگر انگلستان و چارتيست ها باشند،  تا بتوانند شش امتياز «منشور خلق» را ببرند ـکه شامل پارلمان ساليانه، رهايی جهانی، انتخاب از طريق رأی گيری، از بين بردن صلاحيت ملکی برای اعضای پارلمان،  پرداخت به آنها و تأسيس مناطق رأی گيری بطور مساوی. تنها بدنبال کسب اين شش امتياز است که لغو اتحاديه به نفع ايرلند تمام خواهد شد.» (انگلس، فيرگوس اُکونور و مردم ايرلند، 9 ژانويه 1848، تأکيد از ما).

از همان اول مارکس و انگلس، برعليه طبقه متوسط ليبرال و ملی گرايی مانند «دانيل اُکونل» اعلام مبارزه ای بيرحمانه  کردند. دانيل اُکونل کسی بود که آنها به عنوان شارلاتان و خيانتکار به مردم ايرلند محکوم کرده بودند. بعدها آنها برای مدت کوتاهی از خرده بورژوازی «فنيان» (گروه ملی گرای ايرلندی ـمترجم) پشتيبانی همراه با نقد نمودند. اين موضع درست بود، به اين دليل که در آنزمان هنوز جنبش کارگری در ايرلند وجود نداشت و جامعه عمدتاً دهقانی بود. ولی مارکس و انگلس هرگز از هواداران «فنيان» نبودند و هميشه موضع طبقاتی مستقل خود را حفظ کردند. مارکس و انگلس از تاکتيک های ماجراجويانه فنيان ها، گرايشات تروريستی آنها و اينکه هرگز نميپذيرفتند تا به جنبش طبقه  کارگر در انگلستان بپيوندند، بشدت انتقاد ميکردند. با وجود اينکه فنيان ها جناح چپ جنبش انقلابی دموکراتيک ايرلند بودند و حتی گرايشات سوسياليستی داشتند، مارکس و انگلس هرگز نسبت به آنها توهمی نداشتند.

روز 29 نوامبر 1868، انگلس به مارکس چنين نوشت: «در باره فنيان ها، تو کاملاً درست ميگويی. خوی حيوانی انگليسی ها نبايد باعث شود که ما فراموش کنيم که رهبران اين فرقه اکثراً خر هستند و تا حدودی استثمارگر و ما نميتوانيم به هيچ وجه خود را مسئول حماقت هايی بدانيم که در هر عمل توطئه آميز اتفاق ميافتد و اين توطئه ها هميشه اتفاق ميافتد.»

بزودی حرف های انگلس صحت يافت. دو هفته بعد، روز 13 دسامبر 1868، يک گروه از فنيان ها ميخواستند در زندان «کلارکن ول» در لندن مواد منفجره کار بگذارند تا از اين طريق رفقای زندانی خود را آزاد کنند. اين عمل ناموفق شد و به جای زندان، چندين خانه را خراب و حدود 120 نفر را زخمی کرد. همانطوريکه انتظار ميرفت، اين عمل باعث ايجاد احساس ضدايرلندی در ميان مردم انگلستان گرديد. روز بعد مارکس به انگلس نوشت:

«عمل انفجار در «کلارکن ول» حرکتی احمقانه بود. توده مردم لندن که همدردی فراوانی را نسبت به ايرلند نشان داده اند، حالا ديوانه خواهند شد و به دامان حزب حکومتی خواهند افتاد. هيچ کس از پرولتاريای لندن توقع ندارد که اجازه دهد به احترام عناصر فنيانی، منفجرشان کنند. هميشه در چنين توطئه های مخفی و درام های غمناک به نوعی تلفات وجود دارد.

چند روز بعد، روز 19 دسامبر، انگلس اينطور پاسخ داد: «عمل احمقانه کلارکن ول، مسلماً کار چند نفر فناتيک متخصص بوده است؛ اين بدشانسی تمام توطئه چينی ها است که به چنين نتايج احمقانه ای منتهی ميشود، زيرا که "آخر يک اتفاقی بايد بيافتد؛ آخر يک کاری بايد انجام داد". بويژه، در آمريکا هم در باره اين انفجار و آتش سوزی سروصدای زيادی براه افتاده است و بعد يک مشت خر ميايند و جرقه يک چنين عمل بی معنايی را ميزنند. علاوه براين، اين آدمخواران عموماً بُزدل ترين آدم ها هستند، مانند اين آلن ...و بعد با به آتش کشيدن يک خياطی در لندن ميخواهند ايرلند را آزاد کنند.»

مارکس و انگلس که با چنين الفاظ تندی در باره فنيان ها حرف ميزدند، اگر امروز بودند، راجع به تاکتيک های تروريستی «ارتش جمهوريخواه ايرلند» در طول 30 سال گذشته  چه ميگفتند! در برابر تاکتيک های «ارتش جمهوريخواه ايرلند»، سبعيت کلارکن ول يک حرکت بچگانه بود. بيشترين خصلت ارتجاعی اين حرکت تروريستی بطور اخص، اين است که دولت بورژوايی را ضعيف نميکند، بلکه به آن قدرت ميبخشد و باعث جدايی طبقه کارگر و تضعيف آن در برابر استثمارگران ميگردد. بی شک اين بزرگترين نقطه ضعف فنيان ها بود که انگلس در باره اشان نوشت که «برای اين مردم با اصالت، تمام جنبش کارگری فقط يک کفر است و دهقانان ايرلند به هيچ وجه حق ندارند که بدانند که کارگران سوسياليست تنها متحدين واقعی آنها در اروپا هستند.» (همانجا 9 دسامبر 1869، انگلس به مارکس).

طبيعاً مارکس و انگلس از حقوق زندانيان فنيانی در برابر بدرفتاری های دولت انگلستان دفاع ميکردند. آنها هميشه از حق تعيين سرنوشت مردم ايرلند به دست خودشان دفاع ميکردند. اما اين دفاع از زاويه يک ديد سوسياليستی بود، نه ملی گرايی. مارکس و انگلس به عنوان سوسياليست و پشتيبان پرولتاريای بين المللی، همه سرنوشت ايرلند را تحت شعاع چشم انداز انقلاب پرولتری در انگلستان ميديدند. مارکس در دهه های 1840  و 1850 فکر ميکرد که ايرلند ميتواند استقلال خود را از طريق پيروزی طبقه کارگر انگلستان کسب کند، اما بعداً در دهه 1860، نظرش را تغيير داد و موضع جديدش اين بود که بيشتر اين احتمال وجود دارد که پيروزی ايرلند جرقه انقلاب را در انگلستان بزند. در ماه مارس 1870، مارکس در نامه ای سرّی به اعضای شورای عمومی، ديدگاه خود را اينطور تعريف کرد:

«اگرچه احتمالاً انقلاب از فرانسه آغاز خواهد شد، انگلستان خود به تنهايی ميتواند مانند يک اهرم در انقلاب اقتصادی جدی عمل کند. زيرا انگلستان تنها کشوری است که در آن ديگر دهقان وجود ندارد و جايی است که در آن زمين در دست عده چند متمرکز شده و تنها کشوری است که در آن «شکل سرمايه داری، يعنی کار مرکب در مقياس وسيع و زير نظر ارباب های سرمايه دار، کل توليد را بالقوه در بر گرفته است. انگلستان تنها کشوری است که در آن بخش اعظم جمعيت از کارگران مزدگير تشکيل شده و تنها کشوری است که در آن مبارزه طبقاتی و سازماندهی طبقه کارگر بوسيله اتحاديه های کارگری تا حدودی از مرحله ابتدايی خود بيرون آمده و شکل جهانی يافته است. تنها کشوری است که به خاطر غلبه اش بر بازار جهان، هرگونه انقلابی در زمينه  اقتصادی در آن، بر روی تمام جهان تأثير ميگذارد. اگر زمينداری و سرمايه داری نمونه های کلاسيک در انگلستان باشند، پس شرايط مادی برای از بين بردنشان ميبايد در اين کشور، بيش از هر کشور ديگری آماده باشد.» (به «يادداشت هايی از شورای عمومی بين الملل اول، 1868 تا 1870 رجوع شود.)

از اين ديدگاه، مسئله ملی ايرلند تنها بخشی از چشم انداز انقلاب سوسياليستی در جهان بود. هر تعبير ديگری از موضع مارکس در رابطه با ايرلند را به هيچ وجه نميتوان درک نمود. دليل اينکه مارکس از استقلال ايرلند، بعد از سال 1860 دفاع ميکرد، اين بود که او به اين نتيجه رسيده بود که منافع زمينداران انگليسی که مهمترين پايگاهشان در ايرلند بود را ميشد بسيار آسان بوسيله يک جنبش انقلابی که پايه اش در ميان دهقانان ايرلندی باشد، شکست داد. مطالبه خود مختاری ملی لاجرم به يک  راه حل راديکال در باره مسئله زمين پيوند خورده بود.

در همان يادداشت ها آمده که: «اولاً ايرلند سنگر انگلستان است. هر چه در ايرلند اتفاق بيافتد، در انگلستان هم اتفاق ميافتد. در ايرلند اما، صدها مرتبه آسانتر است، زيرا مبارزه اقتصادی در آنجا بطور اخص بر روی مالکيت زمين متمرکز شده و چون اين مبارزه همزمان جنبه سراسری داشته و باز چون مردم آنجا انقلابی تر و خشمگين تر از مردم انگلستان هستند. زمينداری در ايرلند تنها بوسيله ارتش انگلستان محافظت ميشود. هر لحظه که اتحاد اجباری بين دو کشور پايان يابد، فوراً انقلابی اجتماعی در ايرلند بيرون خواهد زد، حتی اگر به اشکال منسوخ شده آن باشد. زمينداری انگليسی در اين ميان، نه تنها منبع بزرگی از ثروت را از دست ميدهد، بلکه بزرگترين نيروی اخلاقی خود يعنی عامل غلبه انگلستان بر ايرلند را هم از دست خواهد داد. از طرف ديگر، با حفظ قدرت زميندارهايشان در ايرلند، در خود انگلستان هم وجود پرولتاريا آنها را آسيب ناپذير ميسازد.

«دوماً بورژوازی انگلستان نه تنها با استثمار نيروی کار ايرلندی های فقير، يعنی ايرلندی های فقيری که بالاجبار مهاجرت کرده اند، طبقه کارگر انگلستان را ساکت نگهداشته است، بلکه توانسته پرولتاريا را هم در دشمنی با هم به دو شقه کند. آتش انقلابی کارگران سلتيکی (از نژاد سلتيک ـمترجم) با طبيعت کارگران انگلوساکسون خوب جور درنميايد. در تمام مراکز بزرگ صنعتی انگلستان، بين پرولتاريای ايرلندی و پرولتاريای انگليسی دشمنی شديدی وجود دارد. يک کارگر معمولی انگليسی از يک کارگر ايرلندی متنفر است، چون او را رقيب خود که باعث پايين آوردن دستمزد وسطح زندگيش شده، ميبيند. نسبت به او در زمينه ملی و مذهبی احساس ناسازگاری ميکند. نسبت به او تقريباً همان احساسی را دارد که سفيدپوستان فقير ايالات جنوبی آمريکای شمالی نسبت به برده های سياه پوست داشتند. دشمنی پرولتاريای انگلستان از طرف بورژوازی آن بطور مصنوعی تغذيه ميشود. بورژوازی انگلستان به خوبی ميداند که اين شکاف رمز حقيقی حفظ قدرتش ميباشد.» (همانجا)

مارکس در آخر اينطور جمع بندی ميکند که : «قطعنامه های شورای عمومی در رابطه با عفو عمومی ايرلند تنها مقدمه ای است برای ساير قطعنامه ها که کاملاً مجزا از عدالت بين المللی، تأييد خواهد شد. پيش شرط رهايی طبقه کارگر انگلستان اين است که اتحاد اجباری فعلی را (که به بردگی کشيدن ايرلند است) به يک فدراسيون آزاد و مساوی چنانچه ممکن باشد و يا به يک جدايی کامل اگر لازم باشد، تبديل کند.» (همانجا)

در اينجا ملاحظه ميکنيم که چگونه مارکس موضع پرولتاريا را در مقابل مسئله ملی مشخص ميکند. در مورد ايرلند، ميگويد که اولاً مسئله ملی را نميتوان در انزوا بررسی کرد، بلکه ميبايد از موضع انقلاب سوسياليستی جهانی که اين هم بخشی از آن است، بررسی نمود. بطور اخص به آن از نقطه شروع انقلاب سوسياليستی در انگلستان نگاه ميکند. دوماً مبارزات رهايی بخش ملی ايرلند را الزاماً به جدايی آن از انگلستان نميبيند و ميگويد که دو راه وجود دارد: يا يک «فدراسيون آزاد و برابر» (که آنرا در صورت امکان ترجيح ميدهد)، يا «جدايی کامل» (که آنرا ممکن ميبيند ولی ترجيح نميدهد). اينکه کدام يک از اين دو راه به واقعيت به پيوندد، بستگی به عملکرد و ديدگاه پرولتاريای انگلستان و چشم انداز يک انقلاب سوسياليستی در خود انگلستان دارد.

تاريخ نشان داده که مارکس و انگلس در ارزيابی اشان از بورژوازی و خرده بورژوازی ملی گرای ايرلند درست ميگفتند. در سال 1922، بورژوازی ملی ايرلند به مبارزات رهايی بخش ملی آن کشور خيانت کرده و به تقسيم شمال و جنوب رضايت داد. از آن پس، خرده بورژوازی ملی نهايت بی لياقتی خود را در مورد حل «مسئله مرزی» نشان داده است. پس از 30 سال «مبارزه مسلحانه» در شمال ايرلند، اتحاد بين شمال و جنوب آن کشور، بيش از هر زمان ديگری در دوردست ها قرار دارد. در حال حاضر، تنها چيزی که از مسئله ملی به جا مانده است بر اساس سياست سوسياليستی و بين المللی طبقاتی است ـسياستی که مارکس، لنين و آن شهيد و انقلابی بزرگ طبقه کارگر «جيمز کونلی » از آن دفاع ميکردند.

بين الملل دوم

بين الملل دوم، برخلاف بين الملل اول، در سال 1889 از سازمان های توده ای به شکل احزاب توده ای سوسيال دموکرات و اتحاديه های کارگری تشکيل گرديد. بدشانسی بين الملل دوم در اين بود که در دورانی شکل گرفت که دوران صعود درازمدت نظام سرمايه داری بود. در سال های بين 1870 تا 1900 توليد نفت جهانی دو برابر و نيم گذشته اش شد. راه آهن دو برابر و نيم گذشته اش گسترش يافت. آلمان و آمريکا، آقايی بريتانيای کبير را مورد سئوال قرار دادند. تلاش های فراوانی صورت گرفت و جهان را به دو نيمه با نفوذ و مستعمره تقسيم کرد. رشد سريع صنايع از طرف ديگر و به موازات خود، باعث رشد طبقه کارگر و سازمان های وابسته به آن در کشورهای سرمايه داری گرديد. در سه دهه آخر قرن نوزدهم، طبقه کارگر آمريکا و روسيه بيش از سه برابر افزايش يافت. در انگلستان بين سال های 1876 و 1900، اتحاديه های کارگری چهار برابر شد؛ در آلمان تعداد کارگران عضو اتحاديه های کارگری از ده ها هزار نفر به ميليون ها نفر افزايش پيدا کرد. به موازات اين، عضويت در احزاب سوسيال دموکرات و رأی به اين احزاب و نفوذ اين احزاب نيز بطور دائم بالا رفت.

بين الملل دوم، اگر چه از نظر تئوری، مدافع مارکسيزم بشمار ميامد، ولی از درون از روشنی تئوريک به اندازه  دوران مارکس و انگلس، بهره مند  نبود. يکی از موارد بسيار بی پرده آن، موضع بين الملل دوم در زمينه مسئله ملی بود. بين الملل دوم، در واقع هرگز مسئله ملی را به درستی درک نکرد و در نتيجه در کنگره های خود، نسبت به اين مسئله برخوردی نامناسب انجام داد. در سال 1896، کنگره بين الملل دوم در لندن اين قطعنامه را گذارند:

«کنگره موضع خود را در دفاع از خودمختاری تمام مليت ها اعلام داشته و با کارگران هر کشوری که در حال حاضر، زير چکمه ارتش حکومت مطلقه و مستبد ملی يا غيره رنج ميبرند، همدردی مينمايد و از همه کارگران اين کشورها ميخواهد که همراه و در کنار کارگران آگاه جهان قرار گرفته و برای سرنکونی نظام سرمايه داری بين المللی و برقراری سوسيال دموکراسی بين المللی، خود را سازماندهی کنند.» («انقلاب بلشويکی» نوشته اِ اچ کار، جلد اول، ص 423).

موضع بين الملل دوم در مورد مسئله مستعمرات پيچيده و نامفهوم بود. جريانات چپ به موضع ضداستعماری گرويدند، در حاليکه کسانی وجود داشتند که آماده بودند تا استعمار (کلونياليزم) را تحت عنوان «مأموريت متمدن سازی» توجيح کنند. در نتيجه درکنگره 1904 آمستردام، زمانی که مسئله مستعمرات مطرح گرديد، نماينده هلند «وان کول» آشکارا از کلونياليزم دفاع نمود. او قطعنامه ای را ارائه داد که در آن آمده بود:

«نيازهای تازه که بعد از پيروزی طبقه کارگر و رهايی اقتصاديش، بارز خواهد گرديد، تملک بر مستعمرات را ضروری خواهد ساخت، حتی زمانی که زير نظر حکومت نظام سوسياليستی آينده قرار داشته باشد.» سپس او از اعضای کنگره پرسيد: «آيا ما ميتوانيم نيمی از کره زمين را در دست تمايلات مردمی رها کنيم که هنوز در دوران طفوليت خود بسر برده و در مورد آنهمه ثروتی که زير خاک خوابيده و حاصلخيزترين قسمت های کره زمين ما کاری انجام نميدهند، رها کنيم؟» (مبارزات لنين برای ايجاد حزب انقلابی، ص 5).

کنگره با شورو اشتياق فراوان به «دادابهايی نائوروجی» بنيانگذار و رئيس «کنگره ملی هندوستان» خوشامد گفت، اما در بخش مربوط به هندوستان،  قطعنامه در حاليکه خواهان خودمختاری شد، متذکر گرديد که هندوستان تحت سلطه انگلستان باقی بماند و در مورد نظرات «وان کول»، کنگره نه آنها را رد کرد و نه مورد موافقت قرار داد. در بحثی که در مورد مهاجرت انجام گرفت، قطعنامه نژادپرستانه ای از طرف «هيل کويت» آمريکايی ارائه شد که بوسيله اتريشی ها و هلندی های حاضر در کنگره مورد پشتيبانی قرار گرفت. اما باعث چنان اعتراضی شد که مجبور شدند آن را حذف کنند. اما صرف اينکه چنين  قطعنامه هايی در کنگره يک بين الملل گذرانده ميشود، خود نشان فشار بورژوازی و عقايد ملی گرايی بر احزاب سوسياليست بود.

انقلاب 1905 روسيه، انگيزه بزرگی برای انقلاب در مستعمرات شد و توده مردم ايران، مصر و ترکيه را تشويق به حرکت و عمل برای عروج ملی نمود. در کنگره 1907  در اشتوتگارد که در آن لنين و روزا لوکزامبورگ طرح های اصلاحی معروف خود را بر سر مسئله جنگ ارائه دادند، مبارزه تندی بين جناح چپ (که در واقع سانتريست بودند)، يعنی «لبه دور» و جناح راست به رهبری «ادوارد برنشتاين» رويزيونيست، بر سر مسئله مستعمرات درگرفت. نمايندگان هلندی که معمولاً خرده بورژواهای طرفدار امپرياليزم بودند، بار ديگر رُک ترين مدافعان کلونياليزم شدند. جناح چپ برای مخالفت با آن در اقليت قرار داشت. در طول بحث های داغی که ردوبدل شد، برنشتاين اينطور گفت:

«ما بايد تصور مدينه فاضله را در مورد رها کردن مستعمرات، پشت سر بگذاريم. نتيجه نهايی اين گونه ديدگاه بدان معنی است که آمريکا را به سرخپوستان آنجا پس بدهيم (در کنگره آشوب به پا شد). مستعمرات وجود دارند و ما بايد اين واقعيت را بپذيريم. سوسياليست ها نيز بايد اقرار کنند ه بعضی از اوقات لازم است که مردمان متمدن، نقش سرپرست را برای مردم غيرمتمدن بازی کنند.» (همانجا، ص 10).

در مخالفت با اين نظر در مورد نقش مستعمره چيان، يکی از نمايندگان لهستان (به نام جولين مارچ لوئيسکی) گفت: « داويد اين حق را بر يک ملت مسلم ميداند که بر مليتی ديگر قيمومت کند. اما ما لهستانی ها بخوبی معنای اين قيمومت را ميدانيم، چون هم تحت سرپرستی تزار روسيه بوده ايم و هم تحت سرپرستی حکومت پروس (حاضرين گفتند آفرين)...داويد از مارکس نقل قول مياورد که گفته است هر مليتی اول بايد مرحله نظام سرمايه داری را پشت سر بگذارد. اما کار داويد در اينجا درست نيست. چيزی که مارکس گفت اين است که تمام کشورهايی که مرحله پيشرفت سرمايه داری را آغاز کرده اند بايد اين مرحله را تا آخر پشت سر بگذارند. اما مارکس هرگز نگفت که اين پيش شرطی حتمی برای تمام مليت ها است...

«ما سوسياليست ها ميدانيم که در جهان به غير از تمدن نظام سرمايه داری در اروپا، تمدن های ديگری هم وجود دارد. ما به هيچ وجه حق نداريم که در باره به اصطلاح تمدن خود، مغرور باشيم و نه حق داريم که آن را بر مردم آسيايی که خود تمدنی ديرينه دارند، تحميل کنيم (همه حاضرين گفتند آفرين). داويد فکر ميکند که در صورتی که مستعمرات را به حال خودشان بگذاريم، به قهقرای بربريت برميگردند. در مورد هندوستان مثلاً، اين امر بسياربعيد به نظر ميرسد. برعکس، من هندوستان را در ذهن اين طور تصوير ميکنم که اگر به حال خود گذاشته شود، از تأثيرات تمدن اروپايی همواره بهره مند شده و آينده خود را خواهد ساخت و در همين مسير تا نهايت امکانات خود، رشد خواهد کرد.» (همانجا ص 11)

در آخر قطعنامه هند به رأی گذاشته نشد.

اگر رهبران بين الملل دوم با استفاده از روش های ديپلماتيک خود سعی کردند تا اشکالات خود را رفع کنند، اما  نهايتاً کارشان به بلای ماه اوت 1914 منتهی شد و تمامشان، به جز روسی ها و صرب ها، به اصول بين الملل بطور کلی خيانت کرده و در پشتيبانی از جنگ امپرياليستی برخاستند. در تابستان 1914 زمانی که بين الملل دوم با تبديل شدن به شوونيزم اجتماعی از هم فروپاشيد، جای خالی سياست يک بين الملل انقلابی واقعی کاملاً محسوس ميشد.

خودمختاری ملی و فرهنگی

قبل از جنگ جهانی اول، شکل ويژه ای از مسئله ملی در بين الملل دوم بوسيله سوسيال دموکرات های اتريش مطرح گرديد. آنها از تئوری به اصطلاح «خودمختاری ملی و فرهنگی» دفاع کردند. در «کنفرانس برنو» در سال 1899، سوسيال دموکرات های اتريش نظريه خودمختاری ملی و فرهنگی را که بوسيله «اسلوهای جنوب» مطرح گرديده بود، رد کردند. به جای آن کنفرانس شعار «خودمختاری منطقه» را برگزيد که اگر چه ناکافی بود، ولی قطعاً بهتر بود. بعدها تحت تأثير تئوريسين سانتريست «اُتو بائور» و رفيقش «کارل برنر»، حزب موضع خود را تغيير داده و شعار خودمختاری ملی و فرهنگی را برگزيد.

بائور با رد پيوند بين مفهوم ملت و منطقه، ملت را اين طور تعريف کرد: «مجموعه ای از خصوصيات وابسته» (اتو بائور، مسئله ملی و سوسيال دموکراسی، وين  سال 1924، ص 2) اما خصوصيات ملی چيست؟ بائور خصوصيات ملی را اين طور تعريف ميکند: «مجتمعی از خصوصيات که يک ملت را از مليتی ديگر جدا ميکند ـخصوصيات پيچيده و معنوی ای که يک ملت را از ملت ديگر تميز ميدهد.» (همانجا، ص 6). او ميگويد که خصوصيات ملی يک ملت را از ملتی ديگر جدا ميکند! و چه چيزی بين دو ملت فرق ايجاد ميکند؟ او ميگويد: «خصوصيات مردم بوسيله  هيچ چيز بهتر از اعتقادات آنها تعيين نميشود. يک ملت چيزی نيست، به جز مجتمعی از يک سرنوشت (يا دست تقدير ـمترجم) تحت شرايطی که در آن مردم مايحتاج خود را توليد کرده و توليدات کار خود را توزيع ميکنند.» (همانجا، ص 24)

لذا بنابر تعريف بائور، ملت تراکمی از مردمی است که بوسيله مجتمعی از خصوصيات که مجتمعی از سرنوشت  برايشان بوجود آورده، به همديگر وابسته شده اند.» (همانجا ص 135). «زنر» ملت را اين طور تعريف ميکند: «يک ملت، اتحاديه افرادی است که طرز تفکر مشترک و زبان مشترک دارند، مجتمعی فرهنگی است از مردم مدرن که ديگر به زمين پايبند نيستند.» (ر. اسپرينگر، مسئله ملی، ليپزيگ ـوين، 1902، ص 35). اين نوع برخورد با مسئله ملی علمی نبود، بلکه ذهنی و «روانی»ـ اگر نخواهيم بگوييم صوفيانه ـبود. کوششی ناموفق وفرصت طلبانه برای يافتن راه حلی برای مسئله ملی در امپراطوری اتريش و مجارستان و برای دادن امتياز به بورژوازی ملی گرا بود. برعکس، مارکسيزم به مسئله ملی از نقطه نظر تاريخی و اقتصادی برخورد ميکند.

برخلاف بلشويک ها که حل مسئله ملی را در براندازی انقلابی تزاريزم ميديدند، سوسيال دموکرات های اتريشی، به مسئله از طريق رفورم های کوچک و تدريجی برخورد ميکردند. بائور نوشت: «بنابراين ما اول فرض ميکنيم، ملت اتريش در همان اتحاديه سياسی باقی ميماند که آنها در آن از ابتدا وجود داشته اند و بعد به اين مسئله که  مليت های موجود در ظرف اين اتحاديه «چگونه روابط خود را با هم و با دولت تنظيم ميکنند» ميپردازد. «آورده شده در «استالين»، مسئله ملی و مارکسيزم»، ص 23)

آنگاه که پيوند بين ملت و زمين شکسته شود، نياز به دسته بندی اعضای مليت های مختلفی که در مناطق مختلف زندگی ميکنند، در درون اتحاديه ملی مابين طبقاتی عمومی احساس خواهد شد. اعضای گروه های ملی مختلف در کنفرانس ها بدور هم جمع شده و جهت تصميم گيری بر روی اينکه به چه ملت تعلق دارند، رأی ميدهند. آلمانی ها، چکی ها، مجاری ها ...و غيره. آنگاه برای «شورای ملی» خود رأی خواهند داد ـبقول بائور يک «پارلمان فرهنگی ملت»، با استفاده از اين روش ها، سوسيال دموکرات های اتريش سعی کردند از ايجاد برخورد با ملت «هاپسبورگ» خودداری کرده و مسئله ملی را به حد صرفاً موضوعی مربوط به زبان و فرهنگ پايين آوردند. بائور تا جايی پيش رفت که ادعا داشت که خودمختاری محلی برای مليت ها مانند پله ای به طرف سوسياليزم ميباشد که «بشريت را به مجتمع های مرزبندی شده تقسيم ميکنند» و «تصوير صفحه چهارخانه ای را از افراد و شرکت ها در درون اتحاديه های ملی بدست ميدهد.»

اين فلسفه بطور کلی در مغايرت با موضع طبقاتی و اصول بين المللی مارکسيزم است و ملی گرايی خرده بورژوايی را در پوششی از الفاظ «سوسياليستی» ارائه ميدهد. به اين دليل لنين آن را آسيب آور ميديد. او به ويژه،مخالف سرسخت ايجاد مدارس مجزا برای مليت های مختلف بود. لنين در اين باره نوشت: «خودمختاری ملی و فرهنگی شکل بسيار تهذيب شده ـو در نتيجه مضرترين شکل ـ ملی گرايی را رسانده و گويای فساد کارگران بوسيله شعارهای فرهنگ ملی بوده و تبليغات بسيار مضر و حتی ضد دموکراتيک تقسيم مدارس را بر اساس مليت بهمراه خواهد داشت. خلاصه اينکه اين برنامه بی شک در تضاد با انترناسيوناليزم پرولتاريا قرار داشته و تنها با ايده آل های ملی گرايانه خرده بورژوازی هماهنگی دارد.» (اِل سی دابليو، برنامه ملی RSDLP، 15 دسامبر 1913، جلد 19)

در هيچ جا بهتر از در زمينه آموزش و پرورش، تأثيرات مضر اين تئوری خرده بورژوايی روشن و واضح نيست. از اينرو، لنين با هر گونه ارزش ممتاز برای زبان مخالف بود. در مخالفت با «اتو بائور» و طرفداران «خودمختاری ملی و فرهنگی»، با ايجاد مدارس مجزا برای کودکان مليت های مختلف شديداً مخالف بود. «پياده کردن اين نقشه در عمل برای مسائل «خارج از زمينی» (يعنی خارج از يا بی ارتباط با مسئله زمينی که برروی آن يک مليت زندگی ميکند) يا «خود مختاری ملی و فرهنگی»، تنها يک معنی ميتواند داشته باشد: شکاف امور مربوط به آموزش و پرورش بر اساس مليت، يعنی مقدمه ايجاد مقررات ملی در امور مدارس.» (ال سی دابليو، اشارات نقادانه برسر مسئله ملی، اکتبر تا دسامبر 1913، جلد 20).

دشمن اقليت ملی «فلميش» در بلژيک محصول نسل ها تبعيض بر روی زبان فلميشی و تحميل زبان فرانسه ميباشد، اما در هر صورت اين مسئله ای است که اشکال مختلف ميتواند داشته باشد. مثلاً مسئولين مقامات مليت های غير روسی (بلوک شرق ـمترجم) خود خواهان تعليم زبان روسی به  کودکانشان بودند. برای مثال در ارمنستان، به کودکان زبان روسی آموخته ميشد، ولی اجباری نبود. چيزی که بلشويک ها با آن مخالف بودند، ايجاد تبعيض عليه يک زبان و يا تحميل يک زبان و يا فرهنگ بود. در سوئيس نه دو زبان، بلکه سه زبان رسمی وجود دارد و هيچ دليلی ندارد که برای ارتباط در سطح ملی از يکی يا ديگری استفاده شود. چيزی که غير قابل قبول است برقراری زهر ملی يا مذهبی در مدارس ميباشد.

«سوسياليست های ملی گرای عزيز، مارکسيست ها يک برنامه آموزش و پرورش عمومی دارند که  در آن مثلاً مدارس ميبايد کاملاً سکولار باشد. برای مارکسيست ها  خروج از اين اصل برای هيچ دولت دموکراتيکی مجاز نيست (آوردن هرگونه درس «محلی» يا زبان يا هر چيز ديگری به مدارس بايد تصميم اهالی آن محل باشد). بر اساس اين اصل که آموزش و پرورش بايد از کنترل دولت بيرون آمده و در دست خود اقليت های ملی باشد، اين نتيجه گيری ميشود که ما کارگران بايد اجازه دهيم تا «اقليت های ملی»ای که تحت دولت دموکراتيک ما هستند، از پول مردم ما برای ساختن مدارس مذهبی استفاده کنند. آقای «ليبرمان» بدون اينکه متوجه باشد، بوضوح طبع ارتجاعی «خودمختاری ملی و فرهنگی» را آشکار نموده است.» (همانجا)

در اين رابطه، مانند ساير جوانب مسئله ملی، مارکسيست ها در حاليکه با تمام اشکال ستم و تبعيض مبارزه ميکنند، همواره موضع طبقاتی خود را حفظ مينمايند. از اينرو در بلژيک، جايی که در آن اقليت ملی «فلميش» و «والون» ـمتأسفانه با کمی موفقيت ـسعی کرده اند جامعه بلژيک را بر سر مسئله ملی و زبان از جنبش کارگری جدا کنند، مارکسيست های بلژيکی در مورد مسئله زبان مطالبات انتقالی تهيه کردند، در جايی که مثلاً کارگری از طرف کارفرما مجبور ميشد زبان فلميشی يا فرانسوی فرا گيرد، مارکسيست ها خواستار مرخصی با حقوق کامل و پرداخت مخارج تحصيل از طرف کارفرما و کنترل اين امر بوسيله سازمان های کارگری شده و علاوه بر آن خواستار دستمزد اضافه جهت کسب مهارت های تازه شدند.

از تمام نمونه های آورده شده، به وضوح اين نتيجه گرفته ميشود که لنين اصرار داشت تا مسئله ملی را هميشه از نقطه نظر طبقاتی بررسی کرد. او گفت که: «شعار دموکراسی کارگری،  در باره فرهنگ ملی نيست، بلکه در باره فرهنگ بين المللی دموکراسی و در باره جنبش طبقه کارگر جهانی است.» (همانجا)

طبيعت تفکيک کننده «خودمختاری ملی و فرهنگی» تأثيرات مضر خود را بر روی اتحاد کارگران خود اتريش به وضوح نشان داده است. بدنبال «کنگره ويمبرگ» حزب سوسيال دموکرات اتريش شروع به تجزيه شدن کرده و به احزاب ملی گرا تبديل شد. به جای اينکه يک اتحاد کارگری وجود داشته باشد که در آن تمام مليت ها حضور داشته باشند، اين حزب به شش حزب جداگانه تبديل شد (حزب آلمان، چک، لهستان، روتنی، ايتاليا و يوگسلاوی). اين امر باعث رشد احساسات شوونيستی و دشمنی های ملی در ميان جنبش طبقه کارگر گردد که تأثيرات منفی خود را نيز به جای گذاشت: حزب چکی حاضر نبود کوچکترين کاری با حزب آلمانی داشته باشد...و نظير اينها.

طبق معمول هميشه، سياست های به اصطلاح عملی رفورميزم هميشه نتيجه معکوس را برای اهداف مورد نظر بهمراه داشته است. برنامه خودمختاری ملی و فرهنگی که برای جلوگيری از فروپاشی پادشاهی اتريش و مجارستان بوجود آمد، دقيقاً نتيجه معکوس داد. براندازی «هاپسبورگ ها» ميتوانست به يک انقلاب پرولتری بيانجامد، همانطوريکه انقلاب فوريه در روسيه باعث انقلاب اکتبر گرديد. اما نيافتادن قدرت در دست طبقه کارگر باعث تجزيه اتريش و مجارستان در سطح ملی گرديد. در حاليکه سياست حق خودمختاری ملی لنين در ايجاد اتحاد بين کارگران و دهقانان اقليت های ملی تحت ستم موثر بود و در نتيجه شرايط را برای يک فدراسيون شورايی آماده ميساخت. اين بود موضع بلشويزم، نه جدايی که آن هم بعد از 1917 به نحو بسيار عالی به اثبات رسيد.